دوقلوهاهومان وهورمزددوقلوهاهومان وهورمزد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هومان و هورمزد فرشته های آسمانی

یه وقتهایی یه حالی هست...

تا حالا متوجه شدید یه وقتهایی انگار نیروهای مابعدطبیعه همه چیزو بهم میریزند؟خونه خیلی بهم خوردست و انگار جمع و جور نمیشه،بدون وقفه یاد کارهایی میفتی که مدتهاست گوشه کمد چپوندی و حالا به مغزت هجوم آوردن و صدالبته حالا حوصله انجامشون نیست ولی همینجوری نیمه تمام موندنش آذارت میده،به یاد حرف فلان کس در فلان روز میافتی که خیلی بهت برخورد و جواب ندادی و حالا از خودت عصبانی هستی،وسواس عجیبی از همه چیز میگیری و در این حال و اوضاع صادقانه بگم حال و حوصله بچه هاروهم نداری،واینجاست که یه دیوار کوتاه به اسم همسر پیدا میکنی که هی غر بزنی،آی ،هی غربزنی و تو دلت منتظر باشی که جوابتو بده و تو هم هی غر بزنی تا دلت خنک شه(البته فکر کنم همسرها در چنین مواق...
19 تير 1393

اولین روز ماه رمضان

عمه فرزانه زنگ زد که میخواهیم بیاییم خونه جدید مهمونی خدای من امشب سالگرد ازدواج خواهریمه گفتم ببخش عزیزم امشب نیستیم فردا تشریف بیارید.....جریان از اینجا شروع شد مهمونی واسه خواهر شوهر شد روز قبل از ماه رمضون.همه میدونن که وقتی مهمون داری یه روز قبل از مهمونی ،خود روز،مهمونی و روز بعد به اندازه ی جمع وجور کردن یه قشون کار سرت میریزه مخصوصا با دوتا بچه و اقوامی که از شهر همجوار میان.خلاصه سرتونو درد نیارم روز قبل از ماه مبارک من پذیرای مهمون بودم و جابجایی و کارهای ماه مبارک موند واسه  خود صبح اولین روز رمضان.اون روز بچه ها ساعت11 از خواب بیدار شدند وبعد از صبحانه دادن بهشون و پوشک عوض کردن وکارتون دیدنشون تقری...
10 تير 1393
1550 10 20 ادامه مطلب

چندتا عکس

این روزها یا بهتره بگم این شبها داستان جام جهانی داغ داغه ومن سعی میکنم با همسر همپا باشم تا بعد از تمام این گرفتاریهای اخیر به بهانه فوتبال هیجانی به پا کنیم.ولی یه سوالی واقعا ذهن منو مشغول کرده گیرم ما تا صبح بخواهیم بشینیم وفوتبال نگاه کنیم،آخه میشه مگه یه بچه پابه پای ما بشینه؟جالب اینه که حالا ما هرچیزی هم بخواهیم بخوریم از ما جلوتر شروع میکنه به ناخنک زدن،ویه جوری خیره به تخمه،شربت،چایی،هندونه ویا هر چیزی نگاه میکنه که تا بهش ندیم از گلوی خودمون پایین نمیره و تا تموم نشه آقا مقرو ترک نمیکنه اشتباه نکنید بر عکس تصور همه که این کارها از هورمزد شیطونم بر میاد،این داستان درباره هومانه   اینجا ساعت 2/30نصف شبه &...
5 تير 1393

خونه جدید

پسرای قشنگم،ما بعد از کلی دردسر بالاخره به منزل جدید نقل مکان کردیم،از این جهت میگم دردسر چون تمام مامانها میدونن که با بچه کوچیک اثاث کشی خیلی سخته.هرچقدر هم کارهارو به کارگر بسپری باز اصل ماجرا به عهده ی خود خانم خونست،حالا دوتا فندق خوشمزه ولی شیطون رو هم به این لیست باید اضافه کرد.ولی به هر شکلی که بود ما سر انجام اون چند روز سخت رو پشت سر گذاشتیم وبه سرانجام رسیدیم.قربون مامان بابایی خوبم بشم که تو این چند روز حسابی پذیرای شما بودند،و شما هم به جای قدردانی از زحمات عزیز و پدر جون در غیاب من حسابی از خجالتشون در اومدید و فرش ومبل اونجارو به تبرکات  خودتون مزین فرمودید ،حالا فکرشو بکنید عزیز و پدر جون نماز خون و حساس به نجاست چه ش...
2 تير 1393
1